کد مطلب:149325 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:162

خبر شهادت مسلم و هانی
امام حسین علیه السلام در هشتم ذی الحجه، در همان جوش و خروشی كه حجاج وارد مكه می شدند و در همان روزی كه باید به جانب منی و عرفات حركت كنند، پشت به مكه كرد و حركت نمود و آن سخنان غرای معروف را - كه نقل از سید بن طاووس است - انشاء كرد. منزل به منزل آمد تا به نزدیك سر حد عراق رسید. حال در كوفه چه خبر است و چه می گذرد، خدا عالم است. داستان عجیب و اسف انگیز جناب مسلم در آنجا رخ داده است. امام حسین علیه السلام در بین راه شخصی را دیدند كه از طرف كوفه به این طرف می آمد. (در سرزمین عربستان جاده و راه شوسه نبوده كه از كنار یكدیگر رد بشوند. بیابان بوده است، و افرادی كه در جهت خلاف هم حركت می كردند، با فواصلی از یكدیگر رد می شدند.) لحظه ای توقف كردند به علامت اینكه من با تو كار دارم. و می گویند این شخص امام حسین علیه السلام را می شناخت و از طرف دیگر حامل خبر اسف آوری بود. فهمید كه اگر نزد امام حسین برود، از او خواهد پرسید كه از كوفه چه خبر، و باید خبر بدی را به ایشان بدهد. نخواست آن خبر را بدهد و لذا راهش را كج كرد و رفت طرف دیگر. دو نفر دیگر از قبیله ی بنی اسد كه در مكه بودند و در اعمال حج شركت كرده بودند، بعد از آنكه كار حجشان به پایان رسید، چون قصد نصرت امام حسین را داشتند، به سرعت از پشت سر ایشان حركت كردند تا خودشان را به قافله ی ابا عبدالله برسانند.

اینها تقریبا یك منزل عقب بودند. برخورد كردند. با همان شخصی كه از كوفه می آمد. به یكدیگر كه رسیدند به رسم عرب انتساب كردند؛ یعنی بعد از اسلام و علیك، این دو نفر از او پرسیدند: نسبت را بگو، از كدام قبیله هستی؟ گفت: من از قبیله ی بنی اسد هستم. اینها گفتند: عجب! «نحن اسدیان» ما هم كه از بنی اسد هستیم. پس بگو پدرت كیست، پدر بزرگت كیست؟ او پاسخ گفت، اینها هم گفتند تا همدیگر را شناختند. بعد، این دو نفر كه از مدینه می آمدند گفتند: از كوفه چه خبر؟ گفت: حقیقت این است كه از كوفه خبر بسیار ناگواری است و ابا عبدالله كه از مكه به كوفه می رفتند وقتی مرا دیدند توقفی كردند و من چون فهمیدم برای استخبار از كوفه است نخواستم خبر شوم را به حضرت بدهم. تمام قضایای كوفه را برای اینها تعریف كرد.


این دو نفر آمدند تا به حضرت رسیدند. به منزل اولی كه رسیدند حرفی نزدند. صبر كردند تا آنگاه كه ابا عبدالله در منزلی فرود آمدند كه تقریبا یك شبانه روز از آن وقت كه با آن شخص ملاقات كرده بودند فاصله ی زمانی داشت. حضرت در خیمه نشسته و عده ای از اصحاب همراه ایشان بودند كه آن دو نفر آمدند و عرض كردند: یا ابا عبدالله! ما خبری داریم، اجازه می دهید آن را در همین مجلس به عرض شما برسانیم یا می خواهید در خلوت به شما عرض كنیم؟ فرمود: من از اصحاب خودم چیزی را مخفی نمی كنم، هر چه هست در حضور اصحاب من بگویید. یكی از آن دو نفر عرض كرد: یا ابن رسول الله! ما با آن مردی كه دیروز با شما برخورد كرد ولی توقف نكرد، ملاقات كردیم؛ او مرد قابل اعتمادی بود، ما او را می شناسیم، هم قبیله ی ماست، از بنی اسد است. ما از او پرسیدیم در كوفه چه خبر است؟ خبر بدی داشت، گفت من از كوفه خارج نشدم مگر اینكه به چشم خود دیدم كه مسلم و هانی را شهید كرده بودند و بدن مقدس آنها را در حالی كه ریسمان به پاهایشان بسته بودند و در میان كوچه ها و بازارهای كوفه می كشیدند. ابا عبدالله خبر مرگ مسلم را كه شنید، چشمهایش پر از اشك شد ولی فورا این آیه را تلاوت كرد: «من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا» [1] .

در چنین موقعیتی ابا عبدالله نمی گوید كوفه را كه گرفتند، مسلم كه كشته شد، هانی كه كشته شد، پس ما كارمان تمام شد، ما شكست خوردیم، از همین جا برگردیم؛ جمله ای گفت كه رساند مطلب چیز دیگری است. این آیه ی قرآن كه الآن خواندم، ظاهرا درباره ی جنگ احزاب است؛ یعنی بعضی مؤمنین به پیمان خودشان با خدا وفا كردند و در راه حق شهید شدند، و بعضی دیگر انتظار می كشند كه كی نوبت جانبازی آنها برسد. فرمود: مسلم وظیفه ی خودش را انجام داد، نوبت ماست.



كاروان شهید رفت از پیش

وان ما رفته گیر و می اندیش



او به وظیفه ی خودش عمل كرد، دیگر نوبت ماست. البته در اینجا هر یك سخنانی گفتند. عده ای هم بودند كه در بین راه به ابا عبدالله ملحق شده بودند، افراد غیر اصیل كه ابا عبدالله آنها را غیظ و در فواصل مختلف از خودش دور كرد. اینها همینكه فهمیدند در كوفه خبری نیست یعنی آش و پلویی نیست، بلند شدند و رفتند (مثل همه ی نهضتها).


«لم یبق معه الا اهل بیته و صفوته» فقط خاندان و نیكان اصحابش با او باقی ماندند كه البته عده ی آنها در آن وقت خیلی كم بود (در خود كربلا عده ای از كسانی كه قبلا اغفال شده و رفته بودند در لشكر عمرسعد، یك یك بیدار شدند و به ابا عبدالله ملحق گردیدند)، شاید بیست نفر بیشتر همراه ابا عبدالله نبودند، در چنین وضعی خبر تكان دهنده ی شهادت مسلم و هانی به ابا عبدالله و یاران او رسید. صاحب لسان الغیب می گوید: بعضی از مورخین نقل كرده اند امام حسین علیه السلام كه چیزی را از اصحاب خودش پنهان نمی كرد، بعد از شنیدن این خبر می بایست به خیمه ی زنها و بچه ها برود و خبر شهادت مسلم را به آنها بدهد، در حالی كه در میان آنها خانواده ی مسلم هست، بچه های كوچك مسلم هستند، برادران كوچك مسلم هستند، خواهر و بعضی از دخترعموها و كسان مسلم هستند.

حالا ابا عبدالله به چه شكل به آنها اطلاع بدهد؟ مسلم دختر كوچكی داشت. امام حسین وقتی كه نشست او را صدا كرد، فرمود: بگویید بیاید. دختر مسلم را آوردند. او را روی زانوی خودش نشاند و شروع كرد به نوازش كردن. دخترك زیرك و باهوش بود؛ دید كه این نوازش یك نوازش فوق العاده است، پدرانه است، لذا عرض كرد: یا ابا عبدالله! یابن رسول الله! اگر پدرم بمیرد چقدر....

[2] ؟ ابا عبدالله متأثر شد، فرمود، دختركم! من به جای پدرت هستم. بعد از او من جای پدرت را می گیرم. صدای گریه از خاندان ابا عبدالله بلند شد. ابا عبدالله رو كرد به فرزندان عقیل و فرمود: اولاد عقیل! شما یك مسلم را دید كافی است، از بنی عقیل یك مسلم كافی است؛ شما اگر می خواهید برگردید، برگردید. عرض كردند: یا ابا عبدالله! یابن رسول الله! ما تا حالا كه مسلمی را شهید نداده بودیم و در ركاب تو بودیم، حالا كه طلبكار خون مسلم هستیم رها كنیم؟ ابدا، ما هم در خدمت شما خواهیم بود تا همان سرنوشتی كه نصیب مسلم شد نصیب ما هم بشود.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.



[1] احزاب / 23.

[2] [افتادگي از متن پياده شده از نوار است.].